سفرنامه حسام

سفرنامه حسام

ماجرا ها، خاطرات و یادداشت های سفر
سفرنامه حسام

سفرنامه حسام

ماجرا ها، خاطرات و یادداشت های سفر

انگلستان: Bracknell – آگوست ۲۰۰۳

بخش اول مسافرت من به انگلستان، سفری بود کاری. من در هتل هیلتون شهر Bracknell بودم و هر روز صبح ساعت 8 ماشین شرکت دنبالم می آمد تا مرا به کمپانی Leitch ببرد.

Bracknell شهری است صنعتی در 50 کیلومتری غرب لندن در استان Berkshire که دفاتر اغلب کمپانی های بزرگ (مثل زیمنس و سامسونگ) در این شهر قرار دارد. قلعه ویندسور (Windsor) که در سال 1070 میلادی ساخته شده نیز در این استان واقع است.

ظهرها به اتفاق Mike مدیر فروش کمپانی و چند نفر دیگر ناهار را بیرون از شرکت می خوردیم. از آنجا که من مهمان کمپانی بودم و جایی را هم نمی شناختم، مرا به رستوران های مختلف می بردند تا همه جای شهر را نشانم داده باشند.

جمعه 29 آگوست، آخرین روز کاری ام بود و قصد داشتم عصر همان روز به لندن بروم و ده روز هم آنجا باشم. ظهر همگی سوار ماشین استوارت شدیم و از آنجا که وقت کافی داشتیم، به سمت خارج شهر رفتیم.

از میان مزارع زیبایی گذشتیم که پیش از آن فقط و فقط در فیلم های پوآرو دیده بودم. دهکده های زیبایی سر راهمان بود که مرا یاد دهکده استایلز می انداخت.

به رستورانی کوچک (pub) رسیدیم که شبیه یک کلبه بزرگ چوبی بود در میان جنگل. ماشین را پارک کردیم و وارد رستوران شدیم.

فضایی بزرگ، میزهای متعدد، نور کم و جمعیت زیاد. تقریباً تمام میزها پر بود. ما یکی از میزهای کناری را انتخاب کردیم و دور آن نشستیم. من محو تماشای فضای داخلی رستوران بودم: دیواره های داخلی از چوب بود و کاملاً فضای داخل یک کلبه را تداعی می کرد. به دیوارها و ستون ها چراغ های کم نوری آویزان بود که افکت نوری خاصی روی دیوارها ایجاد می کرد.

منو را آوردند. من طبعاً غذاها را نمی شناختم، دوستان انگلیسی کمک کردند تا یکی را انتخاب کنم. پیش از آنکه غذا را بیاورند مشغول صحبت شدیم و درباره موضوعات مختلفی صحبت کردیم. از من می پرسیدند که آیا استفاده از ماهواره در ایران آزاد است؟ و ناراحت بودند از کار گذاشته شدن دوربین های کنترل سرعت در بزرگراه هایشان و می گفتند اینکار فقط درآمد دولت را بیشتر می کند...

غذا را آوردند. غذای من چیزی بود شبیه لازانیا البته با شکلی کاملاً متفاوت. پیشخدمتی آمد و یک سینی آورد از انواع سس های مختلف. باید از هر کدام که می خواستیم روی غذایمان می ریختیم و پیشخدمت دوباره سینی را می برد تا به میز دیگری بدهد.

ناگهان حس کردم در فضای فیلم قرار دارم. همان فضای آشنایی که بارها در فیلم های خارجی دیده ایم. رستوران بزرگ، کسانی که به انگلیسی حرف می زنند و غذا می خورند... چقدر همه چیز شبیه فیلم های سینمایی بود! برای چند لحظه محو اطراف شده بودم.

بعد از ناهار سوار ماشین شدیم و به شرکت برگشتیم. عصر همان روز همراه Clive (یکی از کارمندان سیاه پوست شرکت) به لندن رفتم و نزدیک هتل Olympia که از قبل رزرو کرده بودم پیاده شدم.